پس فردا امتحان هايم تمام ميشود واون وقت حسابي ميشينم سركاراهاي عقب موندم
خب بگم از تولد حدود ۱۲ ۱۳٬ نفر اومده بودن ديگه خونه را گذاشته بودن روسرشون !!!يه سري از دوستهاي دبستانم هم دعوت كرده بودم اولش كه اون ها اومدن كلي ذوق كردم و يك كم با اون ها بودم كه به گوشم رسيد كه دوست هاي مدرسه ي جديدم ناراحت شدن كه چرا هليا همش پيش دوست قبلياشه منم نزديك بود اون وسط خودمو بكشم چون اين از يه طرف از يه طرفم هر كي منو ميديد ميگفت اب بده (بد بختي اين جا بود كه خجالت ميكشيدن از مامانم اب بگيرن)بعد از يه طرفم توي اين هاگير واگير سر شام باباي دوستم اومد دنبالش كه ببرتش منم اقدر ناراحت شدم كه نگو بعدم چند تاشون تا ساعت ۳۰/۱۱ موندن حالا اين گذشت ديروز كه جمعه بود صبح كه پاشدم مامانم گفت صبحانه شير و كيك بدم بخوري منم گفتم نه دوست ندارم مامانم هم گفت اخه خيلي خوش مزه است گفتم خب نگه دار عصري ميخورم بعد حدود ساعت ۴ بودكه رفتيم دنبال هانيه (خواهرم) و ياس بعد وسط راه بوديم كه هانيه گفت دوربين را يادم رفت بيارم (اخه فيلم تولدم اون تو بود) بعد هم هرچي به بابام اسرار كه جون من دور بزن دوربين را بياريم قبول نكرد خلا صه رسيديم خونه تا من لباسمو عوض كنم بيام ديدم هيچي از كيكم نمونده نامردا همشو خوردن حتي يه تيكه كوچو لو هم براي من نگه نداشته بودن خلاصه يكم اعصابم به خاطر دوربين خورد بود اين و كه ديدم اعصابم خورد تر شد جوري كه تا شب سگي بوردم امروزم كه از خواب پاشدم ديرم شده بود با عجله خاضر شدم و رفتم يه لقمه صبحانه بخورم كه دستم خورد ليوان چايي ام افتاد ريخت رو مانتوم حالا تصور كنيد توي اين سرما اولين روزهفته اين طوري برم مدرسه خيلي سعي كردم گريه نكنم و موفق شدم
فعلا باي
پ ن:از امروز محرم شروع شد براي ما هم دعا كنيد