بچه ها خیلی خسته شدم این چند روز حالم خیلی بد بود مریض شده بودم بعد همش خوابم میامد از ۲ شنبه هم امتحان هام شروع شد تو این چند روز من یک جوری درس خوندم که اگه بهم تک بدن حتی ۱ هم بگیرم واقعا زیادی هم دادن همش در حال چرت زدن بودم عین این معتاد ها چند روزی هم همش سر درد داشتم نمیدونم چرا زده بود به سرم که اره هلیا تو تومور مغزی گرفتی و تا چند وقت دیگه میمیری خلاصه کلا همش تو حس مرگ بودم ![]()
اون چند روز که شمال بودیم به اندازه تمام عمرم فقط خندیدیم راستش دیگه مسخره شده بودیم تا میگفتن سلام میزدیم زیر خنده به همه چیز میخندیدیمنمونه کامل(بخند تا دنیا بهت بخنده)خیلی خوش گذشت بعد ۱ شنبه یعنی ۵ برگشتیم تهران .خدایی تهران بهشت بود خیابون ها خلوت هوا تمیز و... یه روز ما رفتیم خیابان سهروردی و خیابان های اطراف ان که همیشه هوا خیلی الوده است تابلو را که نگاه کردم دیدم همه چیز در حد مجاز بود!!!!!!!!
خلاصه براتون بگم تو این مدت فقط خوردم و خندیدم بعد تازه دیروز نشستم سر تکالیفم ۲۵۰ تا سوال باید تست میزدم ولی خدارا شکر تمام شد.۵ شنبه رفته بودیم عید دیدنی از دخترشون یه کتاب گرفتم که بخونم بعد وقتی اومدیم خونه ساعت ۲ شب بود نشستم به کتاب خوندن اصلا زمان و مکان را فراموش کرده بودم که سرمو برگرداندم دیدم افتاب در امده به ساعت نگاه کردم ۷ صبح بود!!!!!!!!!خلاصه گرفتیم خوابیدیم ساعت ۱ ظهر مامانم بیدارم کرد گفت پاشو داریم میریم باغ هرچی گفتم من نمیام گفتن نه باید بیای با بد بختی پاشودم حاضر شدم رفتیم باغ تو کرج بعد ساعت ۱۲ شب بود رسیدیم خونه منم اومدم تو اینترنت تا ۲:۳۰ بعد گرفتم خوابیدم صبح که پاشدم فهمیدم مهمون داریم حالا من باید حمام میرفتم تست میزدم اتاقمو تمیز میکردم به مامانم کمک میکردم اون کتاب را هم باید تموم میکردم خلاصه شب کتاب تومو شد مهمونامون اومدن حمام هم رفتم ولی وقت سشوار کشیدن را نداشتم بنابر این مو هام وز کرده بود خیلی بد شده بود شب ساعت ۱ بود مهمونامون رفتن منم دیگه غش کردم دوباره دیروز وقتی از خواب پاشدم ساعت ۱ بود رفتیم رستوران ناهار خوردیم حالا ما همیشه میرفتیم رستوران اپادانا بعد دیروز رفتیم رستوران محسن یکی از فامیل هامون معرفی کرده بود زیاد از غذاش خوشم نیامد همون اپادانا خیلی خوشمزه تر بود بعد یک ساعت رفتیم دنبال بلیط واسه سینما گشتیم رفتیم فیلم اخراجی ها قشنگ بود من اولش خیلی خندیدم ولی اخرش اشکم در امد یه جورایی شرمنده شدم با خودم گفتم ادما تو جبهه یک لحظه هستن بشمار ۳ رفتن حالا ما داریم این جا میخندیم؟؟؟؟؟؟؟
امروزم تولد بابامه ما ها هیچ وقت ۱۳ بدر جایی نرفتیم همیشه تو خانه بودیم چون هیچ کداممان خوشمون نمیاد بریم بیرون تو خونه نشستیم واسه خومون استراحت میکنیم دیگه
راستی فردا باید برم مدرسه این خیلی بده اصلا حوصله ندارم از ۲۰ امتحانام شروع میشه هر روز پشت سر هم تو این تعطیلات هم هیچی نخوندم تو رو خدا برام دعا کنید